به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، دهم تیرماه در تقویم کشورمان، روز ملی بزرگداشت «صائب تبریزی» است. حکیم و سخنپرداز نامآور و عرصه گستر قرن یازدهم هجری، مقارن با عصر صفوی، که از پایهگذاران و معماران «سبک اصفهانی» یا چنانکه مشهور است: «سبک هندی» است. او را چهارمین قله غزلسرایی پارسی، پس از «سعدی»، «حافظ» و «مولوی» دانستهاند.
کثرت حجم اشعار، وسعت و تنوع چشمگیر و رنگارنگ مضامین و مفاهیم شعری، دامنههای گسترده تخیل خلاق و نوآور، حکمت و معرفتی همهفهم و عامه پسند و برگرفته از منطق زندگی روزمره، بهره جویی از تصاویر بدیع و جهان بینی و هستی شناسی منحصر بهفرد شاعرانه، همه از میراث شعری او برای تاریخ ادبی ما گنجینهای گرانبار آفریده که در گذار روزگاران، کهنگی نمی گیرد و در پرتو خوانشهای نو، ارج و قدری تازه مییابد.
کس چون تو نیست طوطی شکر فشان هند...
«میرزا محمّدعلی صائب» فرزند عبدالرحیم تبریزی اصفهانی در سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان و به نقلی تبریز زاده شد. پدر او تاجری معتبر بود. عمویش، شمسالدین تبریزی معروف به «شیرین قلم»، از خوشنویسان برجستهٔ روزگار خود بهشمار میرفت و به احتمال بسیار صائب که خط خوشی داشت، نزد وی خوشنویسی آموخته بود. خانوادهٔ صائب جزو هزار خانواری بودند که به دستور شاه عباس اول، از تبریز کوچ کرده و در محله عباسآباد اصفهان ساکن شدند، این مردم را تبارزه (تبریزیهای) اصفهان مینامیدند.
صائب دراصفهان به آموختن علوم عصر پرداخت. در جوانی به حج رفت و در بازگشت به مشهد سفر کرد:
شکرالله که بعد از سفر حج صائب عهد خود تازه به سلطان خراسان کردم
صائب در سال ۱۰۳۴ ه.ق از اصفهان عازم هندوستان و از آنجا به هرات و کابل رفت. حکمران آن منطقه، خواجه احسنالله مشهور به (ظفرخان)، که خود شاعر و ادیب بود، مقدم صائب را گرامی داشت. ظفرخان پس از مدتی به خاطر جلوس شاه جهان، عازم دکن شد و صائب را نیز به همراه خود برد.
در سال ۱۰۴۲ ه.ق صائب به ایران بازگشت و در اصفهان اقامت گزید. شاه عباس دوم به او مقام«ملک الشعرایی» داد. سال های عمر او به استناد این بیت، هشتاد سال، یا قدری متجاوز از آن بود:
دو اربعین بهسر آمد ز زندگانی من هنوز در خم گردون شراب نیم رسم
درهمان اصفهان دیده از جهان فروبست. درگذشت او در سال ۱۰۸۶ یا ۱۰۸۷ ه.ق بوده است.
آرامگاه او در اصفهان، در محلی است که در زمان حیات او معروف به «تکیه میرزا صائب» بود. مقبرهٔ صائب در باغچهای در اصفهان در خیابانی که به نام او نامگذاری شده است (خیابان صائب)، قرار دارد.
صائب شاعری کثیرالشعر بود، شمار اشعار صائب را از ۶۰۰۰۰ تا ۱۲۰۰۰۰ بیت و حتی بالاتر، بالغ بر ۱۰۰۰۰۰۰ بیت نیز گفتهاند.
«سبک هندی» یا «طرز تازه»؛ میراث ماندگار «صائب»
صائب، سبکی را به کمال رساند که چند قرن پس از او سبک هندی نامیده شد. او تنها شاعری است که پس از حافظ، طریقه و سبکی مستقل و ممتاز را در کار خود نامور کرد. بر این قیاس، صائب، نماینده کامل سبک زمان و زبان مردم خویش است. محال است بتوان جای او را در این سبک- که دویست سال زبان ادبی ایران و هند و عثمانی بود و بر ذوق و حال مردم بسیاری از این سرزمین ها حکومت میکرد- با سبکی دیگر پر کرد.
به عبارت دیگر تمام محسنات سخن شعرایی چون نظیری، طالب آملی و کلیم کاشانی و عرفی و قدسی و ثنایی و... که هر کدام از جهتی مورد توجهاند، در سپهر سخن صائب، یکجا وجود دارد، پس می توانیم اگر او را قله اوج و مثل اعلای سبک هندی یا اصفهانی و مقتدای شعرای این سبک بدانیم.
«صائب»، سخنت، همچو نسیم است به هر کوی...
در دوره صفویه شاید هیچ شاعری به اندازه صائب نتوانسته است در شعر، مضمون آفرینی کند و شیوهای نو، چه از جهت محتوا و چه از لحاظ ترکیب کلمات و شکل ظاهری شعر و تعبیرات و تشبیهات بیافریند. از این رو صائب را می توان نماینده واقعی شعر دوره صفویه و سبک هندی دانست.
این سبک که قبل از او همه جا به طرز تازه تعبیر می شد پس از او به «طرز صائب» شهرت یافت و تذکره نویسان همه شعرای این شیوه را پیروان طرز صائب بشمار آوردند. او در قالبهای گوناگون، شعر سروده اما غزل را بیش از انواع دیگر، قالب سخن خود قرار داده است. به نظر او در شعر، اصالت با محتوا و معنی است. شاعر باید حرفی و اندیشهای برای گفتن داشته باشد و این سخن باید همچون کشف تازهای اعجابانگیز باشد. آسان نگری و آسان گذری، سخن را بی قدر و خوارمایه میکند. برای یافتن مضمون در جهانی که همه چیزش به نظر، کهنه و تکراری است، راهی نیست جز اینکه روش نگریستن، نو شود؛ آن وقت است که از هر حقیقت و هر پدیده بیرونی و هر دریافت درونی، مضامین متعدد و بیشمار، بهدست خواهد آمد:
یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت در بندآن نباش که مضمون نمانده است
آفاق خیال شاعرانه «صائب»
منبع و دستمایه مضمونهای صائب، انسان است و جهان، خلقیات و روحیات رنگارنگ و پیچیدهی انسانی که سرشت دوگانه دارد: نیمی فرشته و نیمی اهریمن، و جهان که مجموعهای ست از تضادها؛ جمع نور است و ظلمت و حیات و مرگ. ذهن او مدام می کوشد کـه نسبتی و ربطی بین انسان و طبیعت و طبیعت و انسان برقرار کند. تجربه او در میدان زندگی شخصی و انفرادی نیست، تجربه ای کلی است. مثلاً با اینکه آن سیاح تذکره نویس سمرقندی در وصف عمارت و باغ او در عباس آباد اصفهان نوشته است: «رفیع ترین عمارات و وسیع ترین این سراها دولتخانه میرزا صائب است که زبان گفتار از عهده بیان کرد آن بر نمی آید مگر کار شنودن را به دیدن رسد.» سروده است.
دل دشمن به تهی دستی من میسوزد برق ازین مزرعه با دیدهی تر، می گذرد
چون داغ لاله، سوختــــــــه نانیست روزیام آنهم فلک به خون جگر میدهد مرا
تضادی که در گفته های صائب می بینیم ،حاکی از کوشش او برای یافتن مضامین نو است. این نوع سخن که نمونه کاملش غزل سبک هندی است به سالهای بسیار قبل از صائب حتی به زمانی قبل از خواجه و در حقیقت بعد از سعدی بر می گردد و در عصر صفوی حسن غزل در اختصاص داشتن هر بیت آن یک معنی و اندیشه خاص است.
طالب «حسن غریب» و «معنی بیگانه» باش!
خیال در شعر سبک هندی، ماهیت و مبنایی دیگرسان دارد و با عناصر خیال شعر سبک های پیش از خود: سخن خراسانی و عراقی، مشابه نیست. غرابت و بداعت در تصویر و معادلات شعری و ایده و مضمون کمیاب و نازکخیالانه جوهره شعر سبک هندی است و به تعبیر خود او:
دامن هر گل مگیر و گرد هر شمعی مگرد طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
عنصر خیال در شعر صائب و شاعران سبک هندی از مهمترین عناصر سبکی است و حضوری گسترده و متنــوع درشعراین شاعران دارد. صورتهای گوناگون بیانی تخیل،همچون: تشبیه، استعاره، کنایه وتمثیل، به وفور در آثار این شاعران به چشم میخورد. ارسال المثل از صنایع مورد توجه صائب و شاعران سبک هندی بود. اما نکته جالب این است که بسیاری از مصرعهای برجسته این گروه از شاعران و به ویژه صائب به خاطر دلنشینی و مقبولیت خاصش در بین مردم در زمان شاعر و پس از او به صورت ضربالمثلهای رایج زبانزد مردم میشد.
تمثیل که از ویژگیهای عمده این سبک به شمار میرود، این است که شاعر در یک مصرع، مطلب و مضمونی اخلاقی یا عرفانی است، بیان میکند و در مصرع دوم با ذکر مثالی از طبیعت، اشیا و یا آوردن تصویـــری محسوس، دلیلی برای اثبات آن میآورد. تمثیلات شعر صائب کلیم و بیدل از معروفترین تمثیلات شعر فارسی است.
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم که ناکس کس نمیگردد از این بالانشینیها
ظالم به ظلم خویش گرفتار میشود از پیچ و تاب، نیست رهایی، کمند را
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
جسم خاکی، مانع عمر سبک رفتار نیست پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا
با سه شعر از دیوان درخشان صائب، و با شادباش و بزرگداشت روز تجلیل از ستیغ سخن در سبک هندی، این گفتار را به پایان میبریم:
مپرس!...
شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس
میشوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس
عاشقان دورگرد آیینهدار حیرتند
شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس
حلقهٔ بیرون در از خانه باشد بیخبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
برنمیآید صدا از شیشه، چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطهٔ آغاز بود
دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
گل چه میداند که سیر نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس
پشت و روی نامهٔ ما، هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس
نشاهٔ می میدهد «صائب»! حدیث تلخ ما
گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس!
ما بلبل همیشه بهار زمانهایم...
ما گرچه در بلندی فطرت یگانهایم
صد پله خاکسارتر از آستانهایم
دیدیم اگرچه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانهایم
در گلشنی که خرمن گل میرود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانهایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن، فسانهایم
چون صبح، زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بی غمانهایم
چون زلف هرکه را که فتد کار در گره
با دست خشک، عقده گشا همچو شانهایم
آنجاست آدمی که دلش سیر میکند
ما در میان خلق، همان بر کرانهایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هرچند آتشیم، ولی بیزبانهایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانهایم
«صائب» گرفتهایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانهایم.
داغم ز شوخچشمی شبنم!...
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبهای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمیشود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط، نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفتهایم و سبکبار میرویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
پیوسته است سلسلهی موجها به هم
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیالهی خورشید میکند
سنگی که شیشهی دل ما را شکسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
نظر شما